بازدادن چیزی را که از کسی گرفته باشند. رد کردن چیزی گرفته از کسی را به او. خریده را بفروشنده بازگردانیدن و بهای داده را ستدن. ردّ. باز او دادن. وادادن. (زوزنی). استرداد. (زوزنی) ، زهیدن. از برون سوی بیرون دادن به تراوش: این کوزه آب پس میدهد. این مشک نم پس میدهد، خواندن متعلم درس فراگرفته را نزد معلم تا معلم داند که او آموخته است. درس را روان کرده به استاد خواندن. مقابل پیش دادن
بازدادن چیزی را که از کسی گرفته باشند. رد کردن چیزی گرفته از کسی را به او. خریده را بفروشنده بازگردانیدن و بهای داده را ستدن. ردّ. باز او دادن. وادادن. (زوزنی). استرداد. (زوزنی) ، زهیدن. از برون سوی بیرون دادن به تراوش: این کوزه آب پس میدهد. این مشک نم پس میدهد، خواندن متعلم درس فراگرفته را نزد مُعلم تا معلم داند که او آموخته است. درس را روان کرده به استاد خواندن. مقابل پیش دادن
آنکه در عقب ماند. سپس مانده. عقب مانده. بدنبال مانده. دیری کرده: بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان میان بادیه ها حوضهای چون کوثر. فرخی. خیز ای پس ماندۀ دیده ضرر باری این حلوای یخنی را بخور. مولوی. ، طعامی که پس از سیر خوردن کس یا کسانی برجای ماند. طعام یا شراب که پس از سیری مرد بماند. پس خورده. ته مانده. ته سفره. پیش مانده. نیم خورده. سؤر. فضلۀ طعام. - امثال: پس ماندۀ گاو را به خر باید داد. (جامعالتمثیل). ، بقیۀ هر چیزی: لفاظه، پس مانده از هر چیزی. مجاعه، پس ماندۀ خرما. (منتهی الارب) ، وامانده. ترکه. مخلّفه
آنکه در عقب ماند. سپس مانده. عقب مانده. بدنبال مانده. دیری کرده: بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان میان بادیه ها حوضهای چون کوثر. فرخی. خیز ای پس ماندۀ دیده ضرر باری این حلوای یخنی را بخور. مولوی. ، طعامی که پس از سیر خوردن کس یا کسانی برجای ماند. طعام یا شراب که پس از سیری مرد بماند. پس خورده. ته مانده. ته سفره. پیش مانده. نیم خورده. سؤر. فضلۀ طعام. - امثال: پس ماندۀ گاو را به خر باید داد. (جامعالتمثیل). ، بقیۀ هر چیزی: لُفاظَه، پس مانده از هر چیزی. مجاعَه، پس ماندۀ خرما. (منتهی الارب) ، وامانده. ترکَه. مُخلَّفَه
پشت پرده. شبستان. سرای. خانه. حرم: پس پردۀ ما یکی دختریست که از مهتران درخور مهتریست. فردوسی. کرا در پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود. فردوسی. پس پردۀ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان. فردوسی. پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. پس پردۀ او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشن تر است. فردوسی. پس پردۀ او بسی دختر است که با برز و بالا و باافسر است. فردوسی. ، عالم غیب: ناامیدم مکن از سابقۀ لطف ازل تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت. حافظ. ، در نهان: پس پرده بیند عملهای بد هم او پرده پوشد به آلای خود. سعدی
پشت ِ پرده. شبستان. سرای. خانه. حَرَم: پس پردۀ ما یکی دختریست که از مهتران درخور مهتریست. فردوسی. کرا در پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود. فردوسی. پس پردۀ شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان. فردوسی. پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای. فردوسی. پس پردۀ او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشن تر است. فردوسی. پس پردۀ او بسی دختر است که با برز و بالا و باافسر است. فردوسی. ، عالم غیب: ناامیدم مکن از سابقۀ لطف ازل تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت. حافظ. ، در نهان: پس پرده بیند عملهای بد هم او پرده پوشد به آلای خود. سعدی